کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر درود و سلام گفتند.
کفتار سخن آغازید و گفت : روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟
تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند:
"این اشک ها چیزی جز اشک تمساح نیست."
این تعبیر و تلقی به حدی آزرده و زخمناکم می کند که هرگز قابل توصیف نیست.
کفتار همان هنگام به وی گفت:
درباره ی رنج ها و سختی هایت خوب داد سخن در می دهی اما لحظه ای هم در باره من اندیشه کن . من به زیباییهای جهان شگفتی ها شاهکارها و معجزه های بدیعش به دقت نظاره می کنم و چنان خنده سر می دهم که حکایت از شادمانی نابی دارد که دلم را آکنده می کند و خورشید را به تبسم وا می دارد.
حال آنکه دغل کاران می گویند:
"این خنده ها چیزی جز خنده کفتار نیست."
سلام
داستان جالبى بود . پیروز و رها
سلام ُ ممنون .
حالا تو کفتار بودی یا تماساح ؟! شغال؟
پاکش نکن بابا بزار باشه مگه اینجا آزادیه نظر نیست دادا؟