خلاف کاری وارد شهری شد بلافاصله نزد قاضی رفت و گفت جناب قاضی من مردی خلاف کارم و پیش شما اقرار می کنم . قاضی دستور داد او را در میان مردم شلاق بزنند . بعد از آن رندی از او پرسید برای چه این کار را کردی ؟ پاسخ داد : من در این شهر غریب بودم و هیچ کس وسایل عیش مرا تهیه نمی کرد بعد از این همه خلافکاران به سراغ من می آیند.