تو (فروغی بسطامی)

 

همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود

آه ازین راه که باریکتر از موی تو بود

رهرو عشق ازین مرحله آگاهی داشت

که ره قافلۀ دیر و حرم سوی تو بود

گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید

که سر همت ما بر سر زانوی تو بود

پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد

بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود

پنجۀ چرخ ز سر پنجۀ من عاجز شد

که توانانیم از قوت بازوی تو بود

زان شکستم به هم آئینه خود بینی را

که نگاهم همه در آینۀ روی تو بود

پیر پیمانه کشان شاهد من بود مدام

که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود

تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم

که قیامت مثل از قامت دلجوی تو بود

ماه نو خاسته از گوشه گردون سر زد

که خجالت زدۀ گوشۀ ابروی تو بود

نفس خرم جبریل و دم باد مسیح

همه از معجزۀ لعل سخنگوی تو بود

مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید

زانکه هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود

هیچ کس آب ز سرچشمۀ مقصود نخورد

مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود

دوش با ماه فروزنده فروغی می گفت

کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد