تقصیر
تقریبا ساعت دو نیم شب بود.
خیلی خوابم میومد ، صبح باید اداره می رفتم، ولی نمی تونستم بخوابم، منتظر بودم ،منتظر!
دستم روی کلید های موبایل به نرمی می لغزید، چشام آب انداخته بودند و زوم کرده بودن روی صفحه موبایل.
اما قلبم، قلبم منتظر بود و فکرم توی خاطره هام.
انتظار!انتظار چقدر درد ناکه واقعا.
از خودم پرسیدم آخه از کجا شروع شد؟
خودم باخنده گفتم از وقتی پات شل شد و قلبت لرزید!
اره، یادم اومدفکر کنم تقصیر بابام بود، حدودا 15 سال پیش بود که بابام اومد خونه گفت :
ممد اینا (شریک جدیدش)امشب با زن و بچه می آن اینجا،نگیری به حرفشونا !
گفتم باشه.من تو اتاق بودم که اونا اومدن.من داشتم با ماشینام بازی می کردم که در باز شد و بابام با خنده گفت :بیا اینم زنت!!
با دقت به در باز شده نگاه کردم، دیدم یه دختر بلند اروپایی اومد توو سلام کرد گفت من رویام.
جواب سلامشو دادم و دعوتش کردم برای بازی.
2 ساعتی گذشت ،صدای بابام اومد که گفت سهیل، دست عروسمو بگیر بیایین شام.(صدای خنده همه).
من ازخجالت سرخ شدم.یه نگاه به رویا انداختم، خندید، اومد دستمو گرفتو گفت بریم.(انگار دستمو به یه منبع گرمایی وصل کرده بودند،شایدم قلبمو).
نکنه اصلا تقصیر بابام نبوده، تقصیر رویا بوده ، ول کن بابا نمی دونم ، مهم اینه که من گیر کردم.
خلاصه شامو خوردیمو، وقتی داشتند خداحافظی میکردند که برن من رویا رو زیر نظر گرفتم (خوتون بهتر می دونید چی میگم)،اون رفت و چشام با اون رفت.
از اون شب به بعد من نگام به رویا جور دیگه ای بود،به چشم زنم، مامان بچه هام،... چی میگن بابا بگو دیگه ، آره شریک زندگیم، همسایه طبقه بالایی قبرم... .
سالهاگذشتو من با همون نگاه حسش می کردم.
پیش دانشگاهیمم تموم شد.
دوست نداشتم برم دانشگاه، میخواستم مثل بابام تو کار آزاد باشم.ولی از ترس زری خانوم(مامان رویا) که نکنه دخترشو بهم نده، برای کنکور خوندمو رفتم تو دانشگاه . توی دانشگاه هم با اینکه ماشین مدل بالایی داشتم مثل آقا ها میرفتمو می اومدم کاری هم به دخترا نداشتم.
از زری خانم بگم که یک وزیر جنگ واقعی هستش که نشون داده حتی توان زدن شاه رو هم داره!!
من از آشپزیش خوشم نمیاد، بسکه سس و فلفل میزنه تفلکی رویا، چند وقط یک دفه صوتش پر از جوش میشه.
گفتم دانشگاه، گل بگیرن در هرچی دانشگاهو.
یه روز تصمیم خودمو گرفتم که قضیه روبه مامانم بگم! اومدم خونه ،سر غذا بود.شروع کردم سفرو روفیدن که از پچ پچای مامانمو خواهرم فهمیدم، بله!برای رویا از تو فامیلشون یه آقا دکتر دانشجو اومده خواستگاریش.
غذا زهر مارم شد ولی به روی خودم نیاوردمو رفتم بیرون ،اما فایده نداشت.سر خرو کج کردمو رفتم شمال.از اونجا زنگ زدم خونه گفتم من شمالم.از اون به بعد شمال رفتنای من شروع شد.
یه روز تو خیابون رویارو دیدم.دعوتش کردم گفتم برسونمش.قول کرد و سوار شد.
تو راه برام تعریف کرد که رفته آزمایش خون داده برای ازدواج.منم با یک لبخند بهش تبریک گفتم.
دیدم قیافش توهم رفت.پرسیدم چی شده ؟گفت هیچی.به هر زحمتی بود از زیر زبونش کشیدم بیرون که اونم دکی رو نمیخوادش و اصرار زری خانوم بوده که آزمایش بدن.
وقتی رسیدیم گفت : کاش یکی دیکه میومد خواستگاریم!!
خندیدم گفتم لابد میخواستی جرج کلونی بیاد خواستگاریت!
نگاه تلخی کرد و گفت خیلی لوسی!!!چند لحظه ای به هم نگاه معنی دار کردیم!!!
از اون روز به بعد رویا بیشتر میومد خونمون و منم خونه می موندم.
این داستان شما سر درازی داره!
به نظر من باید به عشقت اعتراف کنی! دخترا برای اینکه طرفشون رو بسنجن ترفند اولشون اینه که پای یه خواستگار رو بکشن وسط که اگه طرف واقعن دوسش داشته باشه و بخوادش پا پیش می ذاره و با خانواده ش صحبت می کنه.اگر هم که نه دختر با خواستگارش ازدواج می کنه! شما
باید زودتر موضوع رو مطرح کنی! موش و گربه بازی دیگه بسه!
بابا عاشق. با اینکه بگم پرو میشی ولی استعداد داری واسه نوشتن . درسته که تو فیلم با شعوری ولی تو نوشتنم بدک نیستی.
این خانومه هم که نظر داده احتمالن کلی تجربه داره ولی به حرف این دخترا گوش کنی کلات پسه معرکه هست . عکسش عمل کن بد نمی بینی .
دادا