چند وقتی گذشت،زندگیم تازه داشت روی روال می افتاد.آخ یادم رفت بگم،تقریبا دوستای تو رگیم از اخلاق گندی که پیدا کرده بودم شاکی شده بودن.چون توجهی به اونا نمی کردم.اگرم می خندیدم، از چشام می فهمیدن که این خنده از روی زور و اجبار هستش، خلاصه اوضاع خوب بودو من دیگه اهمیتی به رویا نمی دادم.
یه شب لواسون بودیم(رستوران کوهستان)رویا هم با منو فامیلامون اومده بود،یدفه دیدم دستش حلقه هستش ، این بار دیگه تعجب نکردم چون می دونستم هر کاری ازش بر میاد.من طبق معمول حس شیطونیم زده بود بالا، به دستش با چشام اشاره کردم گفتم مبارکه!
اون گفت نه بابا همینطوری دستم کردم.(تو دلم گفتم جون عمت من خبر دارم).
خلاصه وقتی داشتم می رسوندمش دم خونشون جریانو گفت،می گفت پسر خوبیه،همیشه هواسش به منه، خیلی مهربونه... . برگشتیم خونه و شب به من sms داد که تو رو........ .من با کمال میل بهش باز گفتم مبارکه و شب به خیر.
دو سالی گذشت،همه چی خوب بود،منم سرم با رفیقام با دخترا گرم بود.
عید شد،همین عید امسال،عیدی که با خودش حالو هوای نوروزو میاره،بوی طراوت،شکوفه های یاس،زندگی دوباره،گفتم زندگی؟آره زندگی،واقعا اگر آدم عاشق نباشه،(حالا عاشق هر چیزی مهم نیست) می تونه زندگی کنه یا فقط نفس میکشه؟ول کن بابا،از اصل داستان دور شدیم،صحبت از عید شد،نمی دونم بگم بهترین یا بدترین عید... .
ادامه دارد.