اشاره کن (انسیه موسویان)

 

چه‌قدر آینه‌واری، چه از تو لبریزم
همیشه سبز کجایی؟ اسیر پاییزم


من آن مسافر تشنه، تو چشمه‌ای روشن
چگونه از تب نوشیدنت بپرهیزم


اگرچه شوق پریدن نمانده در پَر من
اشاره‌ای کن و رخصت بده که برخیزم


بریز شورِ غزل، سوزِ عشق مولانا
به روح خسته‌ی من آی شمس‌تبریزم


می‌آیی از پس این جاده‌های طولانی
و من به پای تو شعر و شکوفه می‌ریزم

گورستان (نصرت رحمانی)

 
بوی شن سوخته می آمد
از تن جاده ی گورستان
طشت خورشید پر از خون بود
خون قی کرده ی تابستان
جوی دم کرده تهی از آب
طاول قارچ به لب بسته
شاخه ها سوخته و بی برگ
آسمان خسته ، زمین خسته
برکه ای خشک و ترک خورده
گربه ای مرده و وز کرده
در برسایه یک تابوت
عابری تشنه و کز کرده
گورها گرسنه و خالی
قاریان منتظر و خاموش
نه سرشکی به لب پلکی
نه نوایی که خلد در گوش

چشم به راه (هاتف اصفهانی)

 

روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی

ناگوار است به من زندگی ای مرگ کجایی؟

چون به پایان برسد محنت هجر از شب وصلم

کاش نزدیک به پایان رسدم روز جدایی

چارۀ درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد

اگر از کار فرو بسته من عقده گشایی

هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت

تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی

که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم

من که در کوچه او ره ندهندم به گدایی

ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان

گو بداند همه کس ما ز توییم و تو زمایی

بستۀ کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد

نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی

گریه ای در شب (مهدی سهیلی)

 

مردم نمیدانند پشت چهره من ـ

یکمرد خشماگین درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نمیخوانند حرفی

تا آنکه دانند ـ

بس گریه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشکم ـ

گلهای غم در جان غمگینم شکفته است

●●●

من هیچگه بر درد  خود  زاری نکردم

اندوه من، اندوه پست  آب و نان نیست

این اشکها بی امان از تو پنهان ـ

جز گریه بر سوک دل بیچارگان نیست

●●●

شبها ز بام خانه ویرانه خود ـ

هر سو ببامی میدود موج نگاهم

در گوش جانم میچکد بانگی که گوید:

 من دردمندم

 من بی پناهم

●●●

از سوی دیگر بانگ میآید که: ای مرد !

 من تیره بختم

 من موج اشکم

 من ابر آهم

بانگ یتیمم میخلد ناگاه در گوش:

 کای بر فراز بام خود استاده آرام !

 من در حصار بینوائیها اسیرم  ـ

 در قعر چاهم

●●●

بی خان و مانی ناله ای دارد که:  ای مرد !

من تیره روزم ـ

بر کوچه های  روشنی  بسته است راهم

●●●

ناگه دلم میلرزد از این موج اندوه

اشکم فرو میریزد از این سوک بسیار

در سینه می پیچد فغان  عمر کاهم

●●●

با موج اشک و هاله یی از شرم گویم:

کای شب نشینان تهی دست !

وی بی پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، ای یتیم مانده در چاه طبیعت !
من خود تهی دستم، توان یاری ام نیست

در پیشگاه زرد رویان، رو سیاهم

شرمنده ام از دستگیری

اما در این شرمندگی ها بیگناهم

دستی ندارم تا که دستی را بگیرم

این را تو میدانی و میداند خدا هم

روی زیبا (مغربی)

 

بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبا را

که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را

به صحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر

به روی عالم آرایت بیارا روی صحرا را

دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو

نظر با ناظران افکن ببین اهل تماشا را

دماغ جان اهل دل به بوی خود معطر کن

ز روی خویش نوری بخش هر دم چشم بینا را

الا ای یوسف مسکین ملاحت تا به کی داری

حزین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را

تو حلوا کرده ای پنهان، مگسها گشته سرگردان

اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را

الا ای ترک یغمایی بیا جان را به یغما بر

نه دل، ترک تو خواهد کرد، نی تو ترک یغما را

جهان پر شور از آن دارد لب شیرین ترک من

که ترکان دوست می دارند دایم شور و غوغا را

سخن با مرد صحرایی الا ای مغربی کم گو

که صحرایی نمی داند زبان اهل دریا را

کاش می شد (دانیال رحمانیان)

 

کاش می شد شعر چشمانت سرود

یا که عطرخنده هایت را ربود

کاش می شد در نگاهت جا شوم

لحظه ای در آیینه پیدا شوم

کاش می شد حس باران را کشید

گریه ی آن شهسواران را شنید

کاش می شد عقده ها را باز کرد

همره باد صبا پرواز کرد

کاش می شد شعر من از بر کنی

غصه هایم را خودت باور کنی...

سیب (حمیدمصدق)

 

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

 

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

 

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

-که چرا

         خانه کوچک ما

                               سیب نداشت.

مرگ (ناشناس)

 

زندگی فرصت بس کوتاهی است

 

                          تا بدانیم که مرگ

 

                                        آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست

 

مرگ هم حادثه است

 

                   مثل افتادن برگ

 

                           که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک

                                                     نفس سبز بهاری جاریست