روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی
ناگوار است به من زندگی ای مرگ کجایی؟
●
چون به پایان برسد محنت هجر از شب وصلم
کاش نزدیک به پایان رسدم روز جدایی
●
چارۀ درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد
اگر از کار فرو بسته من عقده گشایی
●
هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی
●
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم
من که در کوچه او ره ندهندم به گدایی
●
ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان
گو بداند همه کس ما ز توییم و تو زمایی
●
بستۀ کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد
نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی
مردم نمیدانند پشت چهره من ـ
یکمرد خشماگین درد آلوده خفته است
مردم ز لبخندم نمیخوانند حرفی
تا آنکه دانند ـ
بس گریه ها در خنده تلخم نهفته است
وز دولت باران اشکم ـ
گلهای غم در جان غمگینم شکفته است
●●●
من هیچگه بر درد خود زاری نکردم
اندوه من، اندوه پست آب و نان نیست
این اشکها بی امان از تو پنهان ـ
جز گریه بر سوک دل بیچارگان نیست
●●●
شبها ز بام خانه ویرانه خود ـ
هر سو ببامی میدود موج نگاهم
در گوش جانم میچکد بانگی که گوید:
من دردمندم
من بی پناهم
●●●
از سوی دیگر بانگ میآید که: ای مرد !
من تیره بختم
من موج اشکم
من ابر آهم
بانگ یتیمم میخلد ناگاه در گوش:
کای بر فراز بام خود استاده آرام !
من در حصار بینوائیها اسیرم ـ
در قعر چاهم
●●●
بی خان و مانی ناله ای دارد که: ای مرد !
من تیره روزم ـ
بر کوچه های روشنی بسته است راهم
●●●
ناگه دلم میلرزد از این موج اندوه
اشکم فرو میریزد از این سوک بسیار
در سینه می پیچد فغان عمر کاهم
●●●
با موج اشک و هاله یی از شرم گویم:
کای شب نشینان تهی دست !
وی بی پناه خفته در چنگال اندوه !
آه، ای یتیم مانده در چاه طبیعت !
من خود تهی دستم، توان یاری ام نیست
در پیشگاه زرد رویان، رو سیاهم
شرمنده ام از دستگیری
اما در این شرمندگی ها بیگناهم
دستی ندارم تا که دستی را بگیرم
این را تو میدانی و میداند خدا هم
بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبا را
که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را
●
به صحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر
به روی عالم آرایت بیارا روی صحرا را
●
دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو
نظر با ناظران افکن ببین اهل تماشا را
●
دماغ جان اهل دل به بوی خود معطر کن
ز روی خویش نوری بخش هر دم چشم بینا را
●
الا ای یوسف مسکین ملاحت تا به کی داری
حزین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را
●
تو حلوا کرده ای پنهان، مگسها گشته سرگردان
اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را
●
الا ای ترک یغمایی بیا جان را به یغما بر
نه دل، ترک تو خواهد کرد، نی تو ترک یغما را
●
جهان پر شور از آن دارد لب شیرین ترک من
که ترکان دوست می دارند دایم شور و غوغا را
●
سخن با مرد صحرایی الا ای مغربی کم گو
که صحرایی نمی داند زبان اهل دریا را
خلاصه، این برنامه چند ماهی بود تا اینکه رویا دانشگاه قبول شد.
این شروعی بود برای عوض شدن رویا!!!
منم هر جور حساب کردم دیدم رویا با اعتقادات من کاملا فرق کرده.(البته از اول هم خیلی پایبند به یکسری مسائل نبود).
چند تا مسافرت رفتیم شمال!اونجا بود که مامانم فهمید رویا عوض شده.
توی یک عروسی ما بودیم ، رویا اینا هم بودن.اومد پیشم گفت بیا برقصیم.گفتم: نه! لباست آبرو ریزی هستش. من جای رویا از لباس پوشیدنش خجالت کشیدم !خانوم میگفت مگه چشه؟
روزی از روزهای خدا، من رفتم مغازه یکی از همکلاسی های دوران مدرسم(دفتر فنی داره).دیدم رویا از اونجا اومد بیرون.
رفتم تو و از دوستم پرسیدم :
این دختره چیکار داشت ؟ گفت :بابا دوست دخترمه !
من کف کردم.حرفی دیگه نداشتم.رویا رو زیر نظر گرفتم.چند ماه بعد شنیدم رویا خونه دوست پسرش بوده، باهاشم خوابیده!!!
به گفته همون دوست پسرش کاری باهاش نکردم وقتی دیدم دختر و چیزی بلد نیست.
من مثل دیوانه ها سه هفته ای به بهانه مسافرت رفتن خونه نیامدم.
بعد سه هفته اومدم تهران.بعد این ماجرا گفتم رویا برام به یک رویا تبدیل شد.!!ترجیح می دم نگم چه فکرایی توی سرم بود تو اون مدت.
بعد تقریبا یک ماه رویا اومد سراغم.فهمیده بود منم فهمیدم.
آخ داشت یادم می رفت بگم که مامان رویا قضیرو فهمیده بود و اون گیر داده بوده که باید ببرمش دکتر زنان(معلومه مال چه کاری).مامانم اینا جلوشو گرفته بودن گفته بودن زشته !
رویا شروع کرد صحبت کردن با من، ولی من رفتم.
شب sms داد که من تورو فراموش نمی کنم.من کاری نکردم.از خدا خواستم تو اون دنیا برسم بهت.... .
ادامه دارد...
تقصیر
تقریبا ساعت دو نیم شب بود.
خیلی خوابم میومد ، صبح باید اداره می رفتم، ولی نمی تونستم بخوابم، منتظر بودم ،منتظر!
دستم روی کلید های موبایل به نرمی می لغزید، چشام آب انداخته بودند و زوم کرده بودن روی صفحه موبایل.
اما قلبم، قلبم منتظر بود و فکرم توی خاطره هام.
انتظار!انتظار چقدر درد ناکه واقعا.
از خودم پرسیدم آخه از کجا شروع شد؟
خودم باخنده گفتم از وقتی پات شل شد و قلبت لرزید!
اره، یادم اومدفکر کنم تقصیر بابام بود، حدودا 15 سال پیش بود که بابام اومد خونه گفت :
ممد اینا (شریک جدیدش)امشب با زن و بچه می آن اینجا،نگیری به حرفشونا !
گفتم باشه.من تو اتاق بودم که اونا اومدن.من داشتم با ماشینام بازی می کردم که در باز شد و بابام با خنده گفت :بیا اینم زنت!!
با دقت به در باز شده نگاه کردم، دیدم یه دختر بلند اروپایی اومد توو سلام کرد گفت من رویام.
جواب سلامشو دادم و دعوتش کردم برای بازی.
2 ساعتی گذشت ،صدای بابام اومد که گفت سهیل، دست عروسمو بگیر بیایین شام.(صدای خنده همه).
من ازخجالت سرخ شدم.یه نگاه به رویا انداختم، خندید، اومد دستمو گرفتو گفت بریم.(انگار دستمو به یه منبع گرمایی وصل کرده بودند،شایدم قلبمو).
نکنه اصلا تقصیر بابام نبوده، تقصیر رویا بوده ، ول کن بابا نمی دونم ، مهم اینه که من گیر کردم.
خلاصه شامو خوردیمو، وقتی داشتند خداحافظی میکردند که برن من رویا رو زیر نظر گرفتم (خوتون بهتر می دونید چی میگم)،اون رفت و چشام با اون رفت.
از اون شب به بعد من نگام به رویا جور دیگه ای بود،به چشم زنم، مامان بچه هام،... چی میگن بابا بگو دیگه ، آره شریک زندگیم، همسایه طبقه بالایی قبرم... .
سالهاگذشتو من با همون نگاه حسش می کردم.
پیش دانشگاهیمم تموم شد.
دوست نداشتم برم دانشگاه، میخواستم مثل بابام تو کار آزاد باشم.ولی از ترس زری خانوم(مامان رویا) که نکنه دخترشو بهم نده، برای کنکور خوندمو رفتم تو دانشگاه . توی دانشگاه هم با اینکه ماشین مدل بالایی داشتم مثل آقا ها میرفتمو می اومدم کاری هم به دخترا نداشتم.
از زری خانم بگم که یک وزیر جنگ واقعی هستش که نشون داده حتی توان زدن شاه رو هم داره!!
من از آشپزیش خوشم نمیاد، بسکه سس و فلفل میزنه تفلکی رویا، چند وقط یک دفه صوتش پر از جوش میشه.
گفتم دانشگاه، گل بگیرن در هرچی دانشگاهو.
یه روز تصمیم خودمو گرفتم که قضیه روبه مامانم بگم! اومدم خونه ،سر غذا بود.شروع کردم سفرو روفیدن که از پچ پچای مامانمو خواهرم فهمیدم، بله!برای رویا از تو فامیلشون یه آقا دکتر دانشجو اومده خواستگاریش.
غذا زهر مارم شد ولی به روی خودم نیاوردمو رفتم بیرون ،اما فایده نداشت.سر خرو کج کردمو رفتم شمال.از اونجا زنگ زدم خونه گفتم من شمالم.از اون به بعد شمال رفتنای من شروع شد.
یه روز تو خیابون رویارو دیدم.دعوتش کردم گفتم برسونمش.قول کرد و سوار شد.
تو راه برام تعریف کرد که رفته آزمایش خون داده برای ازدواج.منم با یک لبخند بهش تبریک گفتم.
دیدم قیافش توهم رفت.پرسیدم چی شده ؟گفت هیچی.به هر زحمتی بود از زیر زبونش کشیدم بیرون که اونم دکی رو نمیخوادش و اصرار زری خانوم بوده که آزمایش بدن.
وقتی رسیدیم گفت : کاش یکی دیکه میومد خواستگاریم!!
خندیدم گفتم لابد میخواستی جرج کلونی بیاد خواستگاریت!
نگاه تلخی کرد و گفت خیلی لوسی!!!چند لحظه ای به هم نگاه معنی دار کردیم!!!
از اون روز به بعد رویا بیشتر میومد خونمون و منم خونه می موندم.
خلاف کاری وارد شهری شد بلافاصله نزد قاضی رفت و گفت جناب قاضی من مردی خلاف کارم و پیش شما اقرار می کنم . قاضی دستور داد او را در میان مردم شلاق بزنند . بعد از آن رندی از او پرسید برای چه این کار را کردی ؟ پاسخ داد : من در این شهر غریب بودم و هیچ کس وسایل عیش مرا تهیه نمی کرد بعد از این همه خلافکاران به سراغ من می آیند.
کاش می شد شعر چشمانت سرود
یا که عطرخنده هایت را ربود
●
کاش می شد در نگاهت جا شوم
لحظه ای در آیینه پیدا شوم
●
کاش می شد حس باران را کشید
گریه ی آن شهسواران را شنید
●
کاش می شد عقده ها را باز کرد
همره باد صبا پرواز کرد
●
کاش می شد شعر من از بر کنی
غصه هایم را خودت باور کنی...