سیب (حمیدمصدق)

 

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

 

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

 

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

-که چرا

         خانه کوچک ما

                               سیب نداشت.

مرگ (ناشناس)

 

زندگی فرصت بس کوتاهی است

 

                          تا بدانیم که مرگ

 

                                        آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست

 

مرگ هم حادثه است

 

                   مثل افتادن برگ

 

                           که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک

                                                     نفس سبز بهاری جاریست

ضریح گمشده (احمد عزیزی)

 

عشق من پاییز آمد مثل پار
باز هم ما بازماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما
گل دمید و خون نجوشیدیم ما

باید از فقدان گل، خونجوش بود
در فراق یاس مشکی پوش بود

یاس بوی مهربانی می دهد
عطر دوران جوانی می دهد

یاس ها یادآور پروانه اند
یاس ها پیغمبران خانه اند

یاس در هرجا نوید آشتی است
یاس دامان سپید آشتی است

یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست

یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است

یاس را آیینه ها رو کرده اند
یاس را پیغمبران بو کرده اند

یاس بوی حوض کوثر می دهد
عطر اخلاق پیمبر می دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود
قطره هاى اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
مـى چکـانیـد اشک حیـدر را به چاه

عشق محزون علی٬ یاس است وبس
چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک می ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا؛ گل یاس کبود

گریه آرى, گریه چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن

گریه کن حیدر که مقصد مشکل است
این جدایی از محمد مشکل است

گریه کن زیرا که دخت آفتاب
بی خبر باید بخوابد در تراب

این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باش اى زمین

نیمه شب دزدانه باید زیر خاک
ریخت بر روى گل خورشید, خاک

یاس خوشبوی محمد داغ دید
صد فدک زخم از گل این باغ دید

تو (فروغی بسطامی)

 

همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود

آه ازین راه که باریکتر از موی تو بود

رهرو عشق ازین مرحله آگاهی داشت

که ره قافلۀ دیر و حرم سوی تو بود

گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید

که سر همت ما بر سر زانوی تو بود

پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد

بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود

پنجۀ چرخ ز سر پنجۀ من عاجز شد

که توانانیم از قوت بازوی تو بود

زان شکستم به هم آئینه خود بینی را

که نگاهم همه در آینۀ روی تو بود

پیر پیمانه کشان شاهد من بود مدام

که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود

تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم

که قیامت مثل از قامت دلجوی تو بود

ماه نو خاسته از گوشه گردون سر زد

که خجالت زدۀ گوشۀ ابروی تو بود

نفس خرم جبریل و دم باد مسیح

همه از معجزۀ لعل سخنگوی تو بود

مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید

زانکه هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود

هیچ کس آب ز سرچشمۀ مقصود نخورد

مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود

دوش با ماه فروزنده فروغی می گفت

کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود

دل نوشته های شهید دکتر مصطفی چمران

بسم ‏الله الرحمن الرحیم

اینها را به نیت آن ننوشته‏ام که کسی بخواند، و بر من رحمت آورد، بلکه نوشته‏ام که قلب آتشینم را تسکین دهم، و آتشفشان درونم را آرام کنم.
هنگامی که شدت درد و رنج طاقت‏فرسا می‏شد، و آتشی سوزان از درونم زبانه می‏کشید و دیگر نمی‏توانستم آتشفشان وجود را کنترل کنم، آنگاه قلم به دست می‏گرفتم و شراره‏های شکنجه و درد را، ذره‏ذره از وجودم می‏کندم و بر کاغذ سرازیر می‏کردم… و آرام‏آرام به سکون و آرامش می‏رسیدم.
آنچه در دل داشتم. بر روی کاغذ می‏نوشتم و در مقابلم می‏گذاشتم، و در اوج تنهایی، خود با قلب خود راز و نیاز می‏کردم، آنچه را داشتم به کاغذ می‏دادم و انعکاس وجود خود را از صفحه مقابلم دریافت می‏کردم، و از تنهایی به در می‏آمدم…
اینها را ننوشته‏ام که بر کسی منت بگذارم، بلکه کاغذ نوشته‏ها بر من منت گذاشته‏اند و درد و شکنجه درونم را تقبل کرده‏اند…
اینجا، قلب می‏سوزد، اشک می‏جوشد، وجود خاکستر می‏شود، و احساس سخن می‏گوید.
اینجا، کسی چیزی نمی‏خواهد، انتظاری ندارد، ادعایی نمی‏کند… فریاد ضجه‏ای است که از سینه‏ای پر درد به آسمان طنین‏ انداخته و سایه‏ای کم‏رنگ از آن فریادها بر این صفحات نقش بسته است.
چه زیباست؛ راز و نیازهای درویشی دل‏سوخته و ناامید در نیمه‏شب، فریاد خورشان یک انقلابی از جان گذشته در دهان اژدهای مرگ،
اعتراض خشونت‏بار مظلومی، زیر شمشیر ستمگر،
اشک سرد یأس و شکست بر رخساره زرد دل‏شکسته‏ای در میان برادران به خاک و خون غلتیده،
فریاد پرشکوه حق، هز حلقوم از جان گذشته‏ای علیه ستم‏گران روزگار.

 


چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنیا را سه‏طلاقه کردن،
از همه قید و بند اسارت حیات آزادشدن،
بدون بیم و امید علیه ستم‏گران جنگیدن،
پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن،
به همه طاغوت‏ها نه گفتن،
با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.
جایی که دیگر انسان مصلحتی ندارد تا حقیقت را برای آن فدا کند، دیگر از کسی واهمه نمی‏کند تاحق را کتمان نماید…
آنجا، حق و عدل، همچون خورشید می‏تابد و همه قدرت‏ها، و حتی قداست‏ها فرو می‏ریزند، و هیچ‏کس جز خدا –فقط خدا- سلطنت نخواهد داشت.
من آن آزادی را دوست دارم، و از اینکه در دوره‏های سخت حیات آن را تجربه کرده‏ام خوشحالم، و به آن اخلاص و سبکی و ایثار، و لذت روحی و معراج که در آن تجربه‏ها به آدمی دست می‏دهد حسرت می‏خورم.
خوش دارم که کوله‏بار هستی خود را که از غم و درد انباشته است بر دوش بگیرم، و عصازنان به سوی صحرای عدم رهسپار شوم.
خوش دارم از همه‏چیز و همه‏کس ببرم و جز خدا انیسی و همراهی نداشته باشم.
خوش دارم که زمین زیراندازم و آسمان بلند رواندازم باشد و از همه زندگی و تعلقات آن آزاد گردم.
خوش دارم که مجهول و گمنام، به سوی زجردیدگان دنیا بروم، در رنج و شکنجه آنها شرکت کنم، همچون سربازی خاکی در میان انقلابیون آفریقا بجنگم تابه درجه شهادت نایل آیم.
خوش دارم که مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند تا حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم.
خوش دارم هیچ‏کس را نشناسد، هیچ‏کس از غم‏ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، هیچ‏کس از راز و نیازهای شبانه‏ام نفهمد، هیچ‏کس اشک‏های سوزانم را در نیمه‏های شب نبیند، هیچ‏کس به من محبت نکند، هیچ‏کس به من توجه نکند، جز خدا کسی را نداشته باشم، جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، جز خدا انیسی نداشته باشم، جز خدا به کسی پناه نبرم.
خوش دارم آزاد از قید و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندی کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم، و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم، و این زیبایی سحرانگیز با پنجه‏‎های هنرمندش، با تاروپود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درونم را آزاد کند، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیر نماید، عقده‏ها و فشارهایی را که بر قلبم و بر روحم سنگینی می‏کنند بگشاید، غم‏های خفه‏کننده را که حلقومم را می‏فشرند، و دردهای کشنده‏ای را که قلبم را سوراخ‏سوراخ می‏کنند، با قدرت معجزه‏آسای زیبایی تغییر شکل دهد، و غم را به عرفان و درد را، به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد، و من، دیوانه‏وار، همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم، و روحم به سوی ابدیتی که از نورهای «زیبایی» می‏گذرد، پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه، از کهکشان‏ها بگذرم و برای ابقاء پروردگار به معراج روم، و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعت‏ها و ساعت‏ها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم.
خوش دارم که در نیمه ‏های شب، در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم، با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم، آرام‏آرام به عمق کهکشان‏ها صعود نمایم، محو عالم بی‏نهایت شوم، از مرزهای عالم وجود درگذرم، و در وادی فنا غوطه‏ور شوم، و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
خدایا! ما را ببخش، گناهانی که ما را احاطه کرده و خود از آن آگاهی نداریم، گناهانی را که می‏کنیم و با هزار قدرت عقل توجیه می‏کنیم و خود از بدی آن آگاهی نداریم.
خدایا! تو آنقدر به من رحمت کرده، و آن‏چنان مرا مورد عنایت خود قرار داده‏ای که، من از وجود خود شرم می‏کنم، خجالت می‏کشم که در مقابلت بایستم، و خود را کوچکتر از آن می‏دانم که در جواب این همه بزرگواری و پروردگاری، تو را تشکر می‏کنم و تشکر را نیز تقصیری و اهانتی به ساحت مقدست می‏دانم.
خدایا! مردم آنقدر به من محبت کرده‏اند، و آن‏چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده‏اند که راستی خجلم، و آنقدر خود را کوچک می‏بینم که نمی‏توانم از عهده به درآیم، خدایا! تو به من فرصت ده، توانایی ده، تا بتوانم از عهده برآیم، و شایسته این همه مهر و محبت باشم.
خدایا! سال‏ها دربه‏در بودم، به خاطر مستضعفین دنیا مبارزه می‏کردم، از همه چیز خود چشم پوشیده بودم، و آرزو می‏کردم که روزی به ایران عزیز برگردم و همه استعدادهای خود را به کار اندازم.
خدایا! به انقلابی‏های مصر و الجزایر و کشورهای دیگر توجه می‏کردم که رهبران انقلاب بعد از پیروزی به جان هم می‏افتند، همدیگر را می‏کوبند، دشمنان را خوشحال می‏کنند و عدم رشدانقلابی و انسانی خود را نشان می‏دهند، و من آرزو می‏کردم که در روزگاران آینده، انقلاب مقدس ایران بوجود بیاید که، رهبرانش باهم متحد باشند، خود را فراموش کنند، منیت‏ها را کنار بگذارند، وحدت کلمه خود را حفظ کنند و به انقلابیون دنیا نشان دهند که انقلاب اسلامی ایران، آن‏چنان انقلابی است که برخلاف همه انقلاب‏ها و همه مکتب‏ها و همه کشورها، خدا و مکتب و هدف، بر خودخواهی‏ها و غرورها غلبه دارد و نمونه‏ای بی‏نظیر در سلسله تکاملی انسان‏ها به شمار می‏آید.
خدایا! آرزو می‏کردم که کشورم آزاد گردد و من بتوانم بی‏خیال از زور و تزویر و دروغ و تهمت و دشمنی و خباثت، در فضای آن به سازندگی پردازم و هرچه بیشتر به تو تقرب بجویم.
خدایا! تو می‏دانی که تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است. از لحظه‏ای که به دنیا آمده‏ام، نام تو را در گوشم خوانده‏اید، و یاد تو را بر قلبم گره زده‏اند.
تو می‏دانی که در سراسر عمرم، هیچ‏گاه تو را فراموش نکرده‏ام، در سرزمین‏های دوردست، فقط تو در کنارم بودی، در شب‏های تار، فقط تو انیس دردها و غم‏هایم بودی، در صحنه‏های خطر، فقط تو مرا محافظت می‏کردی، اشک‏های ریزانم را فقط تو مشاهده می‏نمودی، بر قلب مجروحم، فقط یاد تو و ذکر مرهم می‏گذاشت.
خدایا! تو می‏دانی که من در زندگی پرتلاطم خود، لحظه‏ای تو را فراموش نکرده‏ام. همه‏جا به طرفداری حق قیام کرده‏ام، حق را گفته‏ام، از مکتب مقدس تو از هر شرایطی دفاع کرده‏ام، کمال و جمال و جلال تو را بر همة مخالفان و منکران وجودت عرضه کردم، و از تهمت و بدگویی‏ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم.
در آن روزگاری که طرفداری از اسلام، به ارتجاع و قهقراگری، تعبیر می‏شد، و کمتر کسی جرأت می‏کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه‏جا، حتی در سرزمین‏های کفر، علم اسلام را برمی‏افراشتم، و با تبلیغ منطقی و قلبی خود، همه مخالفین را وادار به احترام می‏کردم، و تو! ای خدای بزرگ! خوب می‏دانی که این، فقط براساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود، و هیچ محرک دیگری جز تو نمی‏توانست داشته باشد.
خدایا! از آنچه کرده‏ام اجر نمی‏خواهم، و به خاطر فداکاری‏های خود بر تو فخر نمی‏فروشم، آنچه داشته‏ام تو داده‏ای، و آنچه کرده‏ام تو میسر نموده‏ای، همه استعدادهای من، همه قدرت‏های من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده‏ام که پاداشی بخواهم.
خدایا! عذر می‏خواهم از این که، به خود اجازه می‏دهم که با تو راز و نیاز کنم، عذر می‏خوهم که ادعاهای زیاد دارم، در مقابل تو اظهار وجود می‏کنم، درحالی که خوب می‏دانم وجود من زاییده ارادة من نیست، و بدون خواسته تو هیچ و پوچم.
عجیب آنکه از خود می‏گویم، منم می‏زنم، خواهش دارم و آرزو می‏کنم.
خدایا! تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم.
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم.
تو مرا آه کردی، که از سینه بیوه‏زنان و درمندان به آسمان صعود کنم.
تو مرا فریاد کردی، که کلمه حق را هرچه رساتر برابر جباران اعلام نمایم.
تو مرا حجت قراردادی، تا کسی نتواند خود را فریب دهد.
تو مرا مقیاس سنجش قراردادی تا مظهر ارزش‏های خدایی باشم. تا صدق و اخلاص و عشق و فداکاری را بنمایانم.
تو تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتی، تو مرا به آتش عشق سوختی. تو مرا در طوفان حوادث پرداختی، در کوره درد و غم گداختی، تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی، و در کویر فقر و حرمان و تنهایی سوزاندی.
خدایا! تو به من، پوچی لذات زودگذر را نمودی، ناپایداری روزگار را نشان دادی، لذت مبارزه را چشاندی، ارزش شهادت را آموختی.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که از پوچی‏ها و ناپایداری‏ها و خوشی‏ها و قید و بندها آزادم نمودی، و مرا در طوفان‏های خطرناک حوادث رها کردی، و در غوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر، غرقم نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی، فهمیدم که سعادت حیات، در خوشی و آرامش و آسایش نیست، بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم، و بالاخره شهادت است.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که اشک را آفریدی، که عصاره حیات انسان است، آنگاه که در آتش عشق می‏سوزم، یا در شدت درد می‏گدازم، یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب می‏شوم، و سروپای وجودم روح می‏شود، لطف می‏شود، عشق می‏شود، سوز می‏شود، و عصارة وجود بصورت اشک، آب می‏شود و به عنوان زیباترین محصول حیات، که وجهی به عشق و ذوق دارد، و وجهی دیگر به غم و درد، بر دامان وجود فرو می‏چکد.
اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد، و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک را تقدیم خواهم کرد.
خدایا! تو مرا اشک کردی که همچون باران بر نمک‏زار انسان ببارم، تو مرا فریاد کردی که همچون رعد، در میان طوفان حوادث بغرم.
تو مرا درد و غم کردی، تا هم‏نشین محرومین و دل‏شکسته‏گان باشم، تو مرا عشق کردی تا در قلب‏های عشاق بسوزم.
تو مرا برق کردی تا در آسمان ظلمت‏زده بتازم، و سیاهی این شب ظلمانی را بدرم.
تو مرا زهد کردی، که هنگام درد و غم و شکست و فشار و ناراحتی، وجود داشته باشم، و هنگام پیروزی و جشن و تقسیم غنائم، دامن خود برگیرم و در کویر تنهایی با خدای خود تنها بمانم.
غم و درد؛
خدایا! تو را شکر می‏کنم که غم و دردهای شخصی مرا که کثیف و کشنده بود از من گرفتی، و غم‏ها و دردهای خدایی دادی، که زیبا و متعال بود.
خدایا! تو تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتی، تو مار به آتش عشق سوختی، در کوره غم گداختی، در طوفان حوادث ساختی و پرداختی، تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی، و در کویر فقر و حرمان و تنهایی سوزاندی.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که مرا سنگ زیرین آسیا کردی، و به من قدرت تحمل دادی که این همه درد و فشار را، که در تصورم نمی‏گنجید، بر قلب و روحم حمل کنم، از مجالس جشن و شادی بگریزم و به مراکز خطر و بلا و درد و رنج پناه برم.
خدایا! تو را شکر می‏کن مکه غم را آفریدی، و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختی و مرا از این نعمت بزرگ توانگر کردی.
خدایا! در غم و درد شخصی می‏سوختم، تو آن‏چنان در دردها و غم‏های زجردیدگان و محرومان و دل‏شکسته‏گان غرقم کردی، که دردها و غم‏های شخصی را فراموش کردم. تو مرا با زجر و شکنجه همه محرومین و مظلومین تاریخ آشنا کردی، از این راه تو علی را به من شناساندی، تو مرا با حسین آشنا کردی، تو دردها و غم‏های زینب را بر دلم گذاشتی، تو مرا با تاریخ درآمیختی، و من خود را در تاریخ فراموش کردم، با ازلیت و ابدیت یکی شدم، و از این نعمت بزرگ، تو را شکر می‏کنم.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که به من درد دادی و نعمت درک درد عطا فرمودی، تو را شکر می‏کنم که جانم را به آتش غم سوزاندی، و قلب مجروحم را برای همیشه داغدار کردی، دلم را سوختی و شکستی، تا فقط جایگاه تو باشد.
خدایا! همه‏چیز بر من ارزانی داشتی و بر همه‏اش شکر کردم. جسمی سالم و زیبا دادی، پایی قوی و تند و چالاک عطا کردی، بازوانی توانا و پنجه‏ای هنرمند بخشیدی، فکری عمیق و ذهنی شدید دادی، از تمام موهبات علمی به اعلا درجه برخوردارم کردی، موفقیت‏های فراوان به من دادی از همه‏چیز، و از همه زیبایی‏ها، و از همه کمالات به حد نهایت به من اعطا کردی و بر همه‏اش شکر می‏گذارم.
اما ای خدای بزرگ! یک چیز بیش از همه‏چیز به من ارزانی داشتی که نمی‏توانم شکرش کنم، و آن درد و غم بود.
درد و غم، از وجود اکسیری ساخت که جز حقیقت چیزی نجوید، جز فداکاری راهی برنگزیند، و جز عشق چیزی از آن ترشح نکند.
خدایا! نمی‏توانم بر این نعمت تو را شکر کنم ولی به خود جرأت می‏دهم از تو بخواهم که این اکسیر مقدس را تباه نکنی.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که مرا بی‏نیاز کردی، تا از هیچ‏کس و از هیچ‏چیز انتظاری نداشته باشم.
خدایا! عذر می‏خواهم از این که در مقابل تو می‏ایستم و از خود سخن می‏گویم و خود را چیزی به حساب می‏آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدایا! آنچه می‏گویم از قلبم می‏جوشد و از روحم لبریز می‏شود.
خدایا! دل‏شکسته‏ام، زجرکشیده‏ام، ظلم‏زده‏ام، از همه‏چیز ناامید و از بازی سرنوشت مأیوسم، در مقابل آینده‏ای تیره و مبهم و تاریک قرار گرفته‏ام، تنها تو را می‏شناسم، تنها به سوی تو می‏آیم، تنها با تو راز و نیاز می‏کنم.
خدایا! دل‏شکسته‏ای با تو راز و نیاز می‏کند، زجرکشیده‏ای که وارث هزارها سال مصیبت و شکنجه است، ظلم‏زده‏ای که تا اعماق استخوان‏هایش از شدت درد و رنج می‏سوزد، ناامیدی که در افق سرنوشت، جز ظلم و حرمان و تاریکی نمی‏بیند، و جز آینده‏ای مبهم و تاریک سراغ ندارد.
خدایا! هنگامی که غرش رعدآسای من، در بحبوحه حوادث می‏شد و به کسی نمی‏رسید، هنگامی که فریاد استغاثه من در میان فحش‏ها و دروغ‏ها و تهمت‏ها ناپدید می‏شد، تو! ای خدای من!، ناله ضعیف شبانگاه مرا می‏شنیدی، و بر قلب سوخته‏ام نور می‏تافتی و به استثغاثه‏ام جواب می‏گفتی.
تو در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در کویر تنهایی، انیس شب‏های تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی، در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه و پیش‏بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، . در میان ابرهای ابهام، در مسیر تاریک و مجهول و وحشتناک، مرا هدایت کردی.
خدایا! خسته و دل‏شکسته‏ام، مظلوم از ظلم تاریخ، پژمرده از جهل و اجتماع ناتوان در مقابل طوفان حوادث، ناامید در برابر افق مبهم و مجهول، تنها، بی‏کس، فقیر در کویر سوزان زندگی، محبوس در زندان آهنین حیات.
دل غم‎زده و دردمندم آرزوی آزادی می‏کند، وروح پژمرده‏ام خواهش پرواز دارد، تا از این غربت‏کده سیاه، ردای خود را به وادی عدم بکشاند و از بار هستی برهد، ودر عالم نیستی فقط با خدای خود به وحدت برسد.
ای خدای بزرگ! تو را شکر می‏کنم که راه شهادت را بر من گشودی، دریچه‏ای پرافتخار از این دنیای خاکی به سوی آسمان‏ها باز کردی، و لذت‏بخش‏ترین امید حیاتم را دراختیارم گذاشتی، و به امید استخلاص، تحمل همه دردها و غم‏ها و شکنجه‏ها را میسر کردی.

بنویس (سیاوش کسرائی)

بر سر سنگ مزارم بنویس:

       زیر این سنگ جوانی خفته ست

                               با هزاران ای کاش

                                           و دو چندان افسوس

                                                      که به هر لحظه عمرش گفته ست

         بنویس:

                این جوان بر اثر ضربه ی کاری مرده ست ...

                               نه بنویس:

                                         این جوان در عطش دیدن یاری مرده ست ...

   جلوی روز وفاتم بنویس:

        روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار

                   روز پژمردن گل فصل بهار

                               روز اعدام جنون بر سر دار

                                              روز خوشبختی یار ...

                                                              راستی شعر یادت نرود

     روی سنگم بنویس:

               آی گلهای فراموشی باغ!

                      مرگ از باغچه کوچکمان می گذرد داس به دست

                                                 و گلی چون لبخند می برد از بر ما ...

تمساح و کفتار

کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر درود و سلام گفتند.

کفتار سخن آغازید و گفت : روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟

تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند:

                             "این اشک ها چیزی جز اشک تمساح نیست."

 

این تعبیر و تلقی به حدی آزرده و زخمناکم می کند که هرگز قابل توصیف نیست.

کفتار همان هنگام به وی گفت:

درباره ی رنج ها و سختی هایت خوب داد سخن در می دهی اما لحظه ای هم در باره من اندیشه کن . من به زیباییهای جهان شگفتی ها  شاهکارها و معجزه های بدیعش به دقت نظاره  می کنم و چنان خنده سر می دهم که حکایت از شادمانی نابی دارد که دلم را آکنده می کند و خورشید را به تبسم  وا می دارد.

حال آنکه  دغل کاران می گویند:

                               "این خنده ها چیزی جز خنده کفتار نیست."

مرا ببرید(افشین اعلاء)

مرا به خانه ی زهرای مهربان ببرید

به خاکبوسی آن قبر بی نشان ببرید

اگر نشانی شهر مدینه را بلدید

کبوتر دل ما را به آشیان ببرید

کجاست آن در آتش گرفته؟ تا که مرا

برای جامه دریدن به سوی آن ببرید

مرا اگر شوم از دست بر نگردانید

به روی دست بگیرید و بی امان ببرید

کجاست آن جگر شرحه شرحه؟ تا که مرا

به سوی سنگ مزارش کشان کشان ببرید

مرا که مهر بقیع است در دلم ، چه شود

اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید

نه اشتیاق به گل دارم و نه میل بهار

مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید

کسی صدای مرا در زمین نمی شنود

فرشته ها! سخنم را به آسمان ببرید