محمد بحجت تبریزی (شهریار)

آمدی جانم به قربان ولی حالا چرا ؟
بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟


نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟


عمر مار ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا؟


وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟


آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا؟

راه و مقصود

رفتن به راهی دال بر رسیدن به مقصود نیست و رسیدن به مقصد دلیلی بر پیمودن راه نیست.(نه بابا؟مگه چند سالته؟!)

زندگی نامه استاد شهریار (بهجت تبریزی)

سال 1286 . ایران آماده تکان‌های بزرگ سیاسی است. زلزله‌های سیاسی امپراطوری عثمانی و روسیه را نیز لرزانده است. ادبیات در هر دوی آنها به جنگ تحجر ارتدوکسی و اسلامی رفته است. درایران، پیش از هر هنری شعر پیشتاز است و می‌رود تا قالب نو کند. حتی پیش از آن که قالب نو کند، مضمون و ترکیب نو کرده است. شهریار در شهریور ماه همین سال در تبریز بدنبا آمد و بعدها بزرگترین غزلسرای معاصر شد. او تنها غزلسرا نبود، شاعر عصر خویش بود و متاثر از همان زمین لرزه سیاسی که از تبریز می‌گذشت و به گیلان و تهران می‌رسید. ایران مشروطه می‌خواست و سلطان قاجار استبداد. مردم مجلس می‌خواستند و شاه حرمسرا. نان را مردم به نرخ آزادی می‌خواستند بخرند و شاه قدرت را به قیمت خون مردم. "آخ دد قورقوم" حیدربابا.

شهریار دوران کودکی را در روستای" قیش قورشان" و" خشکناب" پشت سر گذاشت. "حیدربابا" را آنجا دید. نه آن که دید، نقش خیالش را کشید.

بعدها برای تحصیل به تبریز باز گشت و در همین دوران مقدمات ادبیات عرب را خواند و سپس به سراغ زبان فرانسه و ادبیات این کشور رفت. خوش نویسی را در کنار علوم دینی تمرین کرد.

 بهمن 1299 تهران را دیده بود و در سال 1300 وارد دارالفنون شد.

عشق حافظ در تار و پودش رخنه کرد.

غم غریبی و غربت، چو بر نمی تابم

روم به شهر خود و شهریار خود باشم

 

این بیت از یک غزل حافظ شرح کاملی بود برای او که از دیار کنده و درپایتخت منزل کرده بود. تخلص "شهریار" را از همین غزل گرفت و بعدها شهریار غزل معاصر ایران شد.

به خانه "ابوالحسن صبا" راه یافت و مشق سه تار را از او گرفت. همچنان که ردیف موسیقی ایرانی را نزد او یاد گرفت. تسلط به ادبیات عرب، فرانسه، موسیقی ایران و طبع آزادی خواه، عاشق و سرکش و روستائی شهریار با  هم عجین شدند و او را از شعرای ماندگار عصر ما ساختند.

اما این همه داستان و سرگذشت جوانی شهریار نیست. تمام وجود شهریار انرژی و خیز یادگیری بود.  در رشته پزشکی ثبت نام کرد و تا سال پنج پیش رفت. اگر عشق و ناکامی با هم به سراغ شهریار نیآمده بودند، او تحصیل پزشکی را تمام کرده بود. آن عشق سودائی شهریار را چون کمانی خمیده کرد. سالها بعد، معشوق به خانه بخت رفته را دید. به دیدار شهریاری که رفت که تهران و پزشکی را یکجا رها کرده و به تبریز بازگشته بود تا برای آن زخم عمیق عشقی چاره‌ای بیابد. یکی از زیباترین غزل‌های شهریار در باره همین دیدار دوباره است. بعدها همین غزل جان مایه یکی از فراموش نشدنی ترین برنامه‌های گلهای رادیو ایران شد و شادروان بنان نیز با درک کامل احساس شاعر این غزل را چنان خواند که هرگز فراموش نخواهد شد. در پیش درآمد این گل ها، او صدا را چنان با ارکستر بزرگ گلها ساز می کند و در آن صدا می انداز که تنها با چند بار گوش کردن و دقت کردن می توان متوجه این همراهی بدون کلام بنان با ارکستر شد. گوئی او خود یکی از سازهای مجموعه ارکستر است. این اعجاب چند ثانیه ای ادامه دارد و سپس ارکستر به کار خود ادامه میدهد و بنان منتظر می ماند تا نوبت او برای خواندن غزل شهریار برسد:

"آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا" (این ترکیب اعجاب انگیز که در بوسلیک ساخته شده و جواد معروفی و روح الله خالقی به همراه روشنگ و بنان در آن سهم دارند را می‌شنوید.)

 شهریار منظومه "حیدربابا یه سلام " را در همین دوران به زبان مادری خویش (آذربایجانی)  ساخت.

درسال 1350 بار دیگر به تهران بازگشت. این بازگشت همراه شد با تجلیل باشکوهی که از او کردند. شاعری شکست خورده در عشق از تهران رفته بود و حالا در شمار شاعران بزرگ ایران به تهران باز گشته بود.

تا انقلاب 57 در تهران ماند و چند سال بعد به تبریز بازگشت. با انقلاب همراه شده بود اما از نامرادی‌ها و‌بی‌انصافی‌های حاکمان مکدر بود.

سال 1361 نامه‌ای از تبریز برای علی خامنه‌ای که حالا رهبر جمهوری اسلامی شده بود و از سالهای پیش از انقلاب با وی مراوده داشت نوشت. کوتاه و غم انگیز: آقا! ... دیشب خواب دیده ام. ملائک در آسمان می‌گریستند...

حاصل این نامه، نجات هوشنگ ابتهاج ( سایه) از زندانی بود که 9 ماه در آن گذرانده و به چشم خود بسیار نامرادی‌ها و نامردمی‌ها در راهروهای زندان 3 هزار(کمیته مشترک زمان شاه)  دیده و با گوش خود شنیده بود. پیرمردانی که از اتاق شکنجه خونین و نیمه جان بیرون آورده و روی زمین می‌کشاندند تا به سلول‌ها منتقل کنند. بسیاری از آنها را می‌شناخت، دیده بود و...

 شهریار، غزل را به سایه سپرده و خود عزم رفتن داشت. می‌دانست وقت رفتن رسیده است. سایه با ریشی انبوه از زندان بیرون آمد و آن را برای همیشه و به یاد شهریار و شهر "یاران" از چهره خویش کم نکرد.

شهریار در شهریور 1367 به بیمارستان مهرآباد تهران منتقل شد. می‌دانست؟ به او گفته بودند یک خاوران را آباد کردند؟

27 همان ماه برای همیشه چشم‌های خویش را به روی همه آنچه که انتظار و تحمل دیدنش را نداشت بست. او ملک الشعرای انقلاب 57 بود.

"حیدر بابا یه سلام"ی شهریار به زبان‌های مختلف ترجمه و منتشر شده است. دیوان اشعار او نیز در پنج جلد منتشر شده که شامل اشعار فارسی و آذری اوست.